زنده‌ی جاوید کیست کشته‌ی شمشیر دوست

که آب حیات قلوب ، در دم شمشیر اوست

 

گر بشکافی هنوز ، خاک شهیدان عشق

آید از آن کشتگان زمزمه‌ ی ، دوست دوست

 

عاشق دیدار دوست ، اوست که هم‌چون حسین

زردی رخسار او ، سرخ زخون گلوست

 

عاشق وارسته را با سر وسامان چه کار

قصه‌ی ناموس و عشق صحبت سنگ وسبوست

 

دوست به شمشیر اگر پاره کند پیکرش

منت شمشیر دوست بر بدنش مو به موست

 

گر به اسیری برند عترت او دشمنان

هرچه زدشمن براو، دوست پسندد نکوست

 

شاعر : فؤاد کرمانی

 

*گفت آقا از این سفر حذر کن . گفت : جدم رسول خدا رو دیدم به من فرمود : حسین جان! " اُخْرُجْ فَإِنَّ اللَّهَ قَدْ شَاءَ أَنْ یَرَاکَ قَتِیلًا" ... گفت : پس این زن و بچه رو با خودت نبر ، فرمود : جدم رسول خدا فرموده : "إِنَّ اللَّهَ قَدْ شَاءَ أَنْ یَرَاهُنَّ سَبَایَا ...خدا میخواد اینهارو اسیر ببینه ...

 

 روز اربعین و شب جمعهِ و شب زیارتی ابی عبدالله ، دلا بره کربلا ، فرمودند : اگه نتونستید کربلا برید و دلتون هوای کربلا کرد ، متوجه قبر شش گوشۀ عزیز فاطمه بشین ، سه مرتبه بگین :

 

صَلَّ الله علیک یا اباعبدالله ...

 

اول زائر امروز جابرِِ ، تو آب فرات غسل کرد ، اومد کنار قبر ابی عبدالله ، هی صدا میزنه: " حبیبی یا حسین" جواب نمیشنوه ، چی شده آقا؟ دوست جواب دوستش رو نمیده ؟ خودش جواب خودش رو داد ، چگونه جواب بده ، آقایی که بین سر و نازنین بدنش جدایی اُفتاده ...

حسین .......

 

شنید صدای زنگ قافله داره میاد ، گفت: عطیه برو ببین چه خبره ؟ رفت ، برگشت ، صدا زد:*

 

زجا برخیز جابر دلبر جانانه می آید

قدم از خانه بیرون نه که صاحبخانه می آید

 

*زینب داره میاد ، امام زین العابدین داره میاد ، کلثوم داره میاد ...*

 

زجا برخیز و خود را کُن مهیا بهر استقبال

که از ره بلبل و شمع و گل و پروانه می آید

 

*تا نزدیک شدن دیگه نگذاشتن شتران رو روی زمین بخوابانند ، مثل برگ خزان ریختند رو زمین ...*

 

هر یکی سوی مزاری می دوید

هر یکی قبری در آغوش می کشید

 

لیک یک بانوی قد خمیده ای

قد خمیده مو پریشان خسته ای

 

گفت یارب من چه سازم یا کریم

رو سوی قبر که سازم یا رحیم

 

ناگهان آمد به خود با شور و شین

دید بنشسته سر قبر حسین ....

 

حسین ....

 

یاحسین زینبت آمد زسفر

بر سر قبر تو ای تشنه جگر

 

آمدم عقده ی دل باز کنم

با تن بی سر تو راز کنم

 

ارغوانی شده رنگ رویم

شد سفید از غم داغت مویم

 

آنچنان رنج اسیری دیدم

سیر از زندگی ام گردیدم

 

*عزیز دلم ، یادم نمیره همین جا بود اومدم شمشیر شکسته ها و نیزه شکسته هارو از روی بدنت کنار زدم ... نازنین بدنت رو دیدم ... پاره پاره ، غرق به خون ، صدا زدم : آیا تو برادر منی !؟ ... حسین من ! *

 

تو را آنروز من نشناختم

اما مرا امروز تو نشناسی ...

 

حسین.....

 

ببین صبر و تحمل تا کجا کرده ام ...

 

* حسین جانم! مگر نه اینکه هر کی سفر میره با خودش سوغات میاره؟ ...*

 

اشک سرخ و چهره زرد و تن کبود و مو سفید

این همه سوغات از شام خراب آورده ام

 

*همه ناله بزنیم : حسین .....*

 

زبس نالیده ام ، درون سینه ام

نمانده ناله ای ...

دراین خونین چمن ، برای باغبان

نمانده لاله ای ...

مسیحایی نفس ، به فریادم برس

ندارم جز تو کس ...

 

حبیبی یا حسین ....

 

منم آن باغبان ، که هفتاد و دو گل

به پیشم  چیده اند ...

در این خونین چمن ، به اشک باغبان

همه خندیده اند ...

تو ای مادر بیا ، ببین حال مرا

که افتادم زپا ....

 

حبیبی یا حسین ....

 

هر روز این چهل روز بوده مرا چهل سال

می سوختم همیشه می ساختم هماره ...

 

"السّلام علی قلب زینب الصبور"