نگاهش می کردم. یک تَرکه دستش بود، روی خاک نقشه ی منطقه را توجیه می ­­­­کرد.

 بِهِم برخورده بود. فرمانده گردان نشسته، یکی دیگر دارد توجیه میکند. فکر می کردم فرمانده گروهان است یا دسته. ندیده بودمش تا آن موقع. بلند شدیم.می خواست برود، دستش را گرفتم. گفتم : " شما فرمانده گروهانی ؟" خندید...

گفت: " نه یه کم بالاتر" دستم را فشار داد و رفت.

حاج حسن گفت: "تو اینو نمی شناسی ؟"

 گفتم: " نه. کیه ؟"

گفت: " یه ساله جبهه ای، هنوز فرمانده تیپت رو نمی شناسی؟